گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

هدیه خدا

چیه ریحانه جان...

سلام بابایی...یکی دوساته بدجور داری گریه میکنی..ناهار میگو و ماهی خوشمزه درست کردم..شاید به این خاطر بوده..آخه شیکمت باد کرده بود..قطره نعناتم دادیم...مامانی الان پیشته و داره آرومت میکنه..ساعت 23:15 جمعه 19 مهر...هوا هم خنک شده..اکروز اخبار گفت یزد میخواد بارون بیاد...الان یکم آرومتر شدی...امیدوارم راحت تا صبح بخوابی بابا.. بوس بوس...شبت بخیر
19 مهر 1392

بوبوی بابایی!!

سلام دختر نازو ماه تابانم. بابایی یه خبر خیییییییییییلی دست اول : دو سه روزه که داری مامانو بابارو صدا میزنی: به مامان میگی موممما  به بابا میگی بوبببببا! موقع گفتنشم تف میکنی! البته بیشترم میگی بوببببببا!! یادت باشه مامانی بیشتر زحمتتو میکشه هاااااااااا !! هی هم دوس داری ریشه فرشو بخوری !! ولت که میکنیم رو فرش 100 تا غلت میزنی و میری طرف دیگه خونه!! خیلی پرانرژی هستی بابا.به مامانی گفتم که بزرگ  شدی بذاریمت کلاس ورزشی که خوب پیشرفت کنی. بدنت قویه بابایی. الان ساعت 20 دقیقه بامداد پنجشنبه 18 مهره و تو خوابی...میرم لباسارو از لباسشویی درآرم..راستی منم چند هفتست که میرم کلاس والیبال.خوب پیشرفت کردم.بهم میگی امیرغفورم!!...
18 مهر 1392

تولدت مبارک!

سلام ریحانه جان. شبت بخیر الان ساعت یک و نیم بامداد روز جمعه 12 مهره. ماشالله دختر باهوش و نازم. 5 ماهگیت تموم شد بابا...رفتی تو 6 ماه. آخر این ماه دیگه باید غذاخوردنو برات شروع کنیم. الانشم هلو انجیری-نون و ..... میگیری دستتو دوس داری گازگازیش بکنی! تقریبا هرروزم میبریمت خونه مامان بزرگ که دیگه غریبی نکنی.منم بابا چندروزه که کتابای پیام نورو خریدمو برنامه ریزی کردم برا خوندنشونو انتحان دادن. دعام کنیا.. شبت بخیر بابایی...
12 مهر 1392

ریحانه بابایی..

سلام بابا جان جان من..الان خوابیدی تو گهوارتو ماشین ظرفشویی دور آخرشه و مامانی تازه از حموم اومده و دستش یه باسلق دادم بخوره! آخه امروز کیک یزدی خریدم با شیرینی خامه ای و آب میوه هلو سن ایچ و 10 تا دونه لوترامیکس ( مخلوط آجیل و میوه ساخت مشهد) با دونوع سیب و سه تا هندونه و انگور.. مامانتم میگه بابا انقد شیرینی نخر منم میخورم و چاق میشیم! میگه توهم میشی عین شاگرد تنبلا و هیشکی نمیفهمه تو مهندسی!! ریحانه بابا امرزو اول مهر بود...صبح که خواستم برم سرکار شور و اشتیاق بچه ها واسه رفتن به مدرسه رو دیدم  باخودم گفتم چندسال دیگه هم نوبت دخترخانوم من میشه! ایشالا که خانوم دکتر میشی..خیلی بهت میاد بابایی... راحت و نانازی بخوابی بابایی بابا.. ...
1 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد